حاشیه نگاران

این وبلاگ شیمیایی ست به آن دست نزنید

حاشیه نگاران

این وبلاگ شیمیایی ست به آن دست نزنید

آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۸ شهریور ۹۶، ۰۹:۳۷ - :) (: :.
    دقیقا
  • ۵ خرداد ۹۶، ۲۲:۳۲ - ABOLFAZL :.
    :)

۷۷ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

بارها بین دوستام بحث میشد که اگر نریم سر کار دق می کنیم و فلان
اما من می گفتم من دلم میخواد یه کتابخونه داشته باشم توی یه اتاق سه در چهار، به جای دیوار همه ش قفسه کتاب باشه بعد یه پنجره که بشه بیرون رو بو کرد... بعد یه صندلی که بشه راحت روش کتاب خوند... من اگر نرم سر کار مطمئنن کتاب خوان قهاری میشم. و به اشتراک می زارم تمام خواندنی هام رو... من همیشه کار دارم. من همیشه سرکار هستم. مکان مهم نیست بلکه علاقه ی تو به اون چیزی که قراره بشه کارت مهمه. خوشبختانه علاقه ی وافر به کتاب رو نمیدونم از کدوم یکی از اجدادم به ارث بردم...
نشون به اون نشون که توی فلافل فروشی، تا زمانی که سفارشم آماده بشه و برم سر قرار با معصومه، تنها نشسته بودم و به جای زل زدن به اینو و اون کتاب می خوندم....
کتاب در فلافل فروشی...
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۴۳
سر دبیر
گمان نمی کردم کتابی که انتخاب کرده ام مرا جذب کند....
با خود گفتم صرف تعریف ها و تمجیدها که نمیشود کتابی را خوب خواند
اما کتاب رسیده به جایی که دعوا سر نگهداری مسلم در خانه ی یاران حسین بن علی ست... هر کدام به هر سو مسلم را دعوت می کنند اما حرف هایی که در وجودشان زده میشود بوی خیانت می دهد... پس نمیتوان با شجاعت و صراحت گفت یاران...
کتاب جذاب است چرا که محتوای آن بر سر حق و باطل است. بر سر وفاداری و نامردیست... بر سر بودن ها و نبودن هاست...
ماجراهایی که هر روز و هر لحظه در قرن 21 تکرار  میشود. و چقدر تاریخ، عمیق تکرار میشود.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۳۹
سر دبیر
حوصله ات سر می رود... ترجیح می دهی به خواب پناه بیاوری
خواب ِ بی محل.... که ناگهان تلفنت زنگ می خورد
نگاه می کنی...وحیده ... وحیده
نمی شناسی... به یاد نمی آوری.
-بله؟
--سلام نصیبه جان خوبی؟
-به سلام چطوری؟
--سال نوت مبارک . عزیز من روبروی حرم حضرت معصومه ام گوشی رو می گیرم صحبت کن
و به محض این که میخواهی سلام بدهی صدای اذان از آن طرف گوشی شنیده می شود.
اذان ... دعای تو....یک خاطره ی قدیمی..
چه حال خوبی. خانوم را یادآوری می کنی: یادت هست بعد از پنج سال زائرت شدم؟ از تو دو چیز خواستم.... هنوز وقتش نرسیده؟
وحیده خیلی مخاطب تماس های تو نبوده. اما چه می شود که بعد از مدتها تو به ذهنش سرک می کشی... دقیقن جایی که جای آن است.
بی حکمت نیست.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۰۳
سر دبیر
اصلن نمیدونم بحث چطوری به سمت وبلاگ نویسی کشیده شد
-چرا وبلاگ نمی زنی؟
--وبلاگ همه چی درونت رو لو میده
-لو بره؟ مگه چی میخوای بگی؟
-- آخه یه چیزایی هست که نباید لو بره یه حرفهای خصوصی با خودت دعواهات با خودت آشتی هات با خودت
-آهان. 
--من یه کانال زدم
-عه مبارکه. چند تا ممبر داری؟
--یه دونه
-وا خب بده تبلیغ کنم واسه ت
--نه همون یه دونه هم خودمم. آخه اونجا هر چی دلم بخواد خودم می نویسم و چون خصوصیه میدونم که لو نمیره.
پ.ن: دوستان من هر کدومشون یه جورند. خیلی با هم دیگه فرق دارن. :)
نکته اخلاقی: کانال هم چیز خوبیست
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۲۳
سر دبیر
دیشب با معصومه رفتیم یه دستبند چرم بخریم.
-اسم کدوم امام رو روش بزنم؟
--نمیدونم هر کدوم که خودت می دونی
-هم حضرت فاطمه رو دوست دارم باشه هم حضرت زینب رو
--یکی رو باید انتخاب کنی
-پس حضرت زینب رو
--چرا؟
-چون میتونم به این فکر کنم که توی مصیبت ها میشه صبر کرد. میخوام الگوی صبر همیشه جلوی چشام باشه تا یادم نره که میشه صبر کرد.
البته "فصبر جمیل"
--سخته
-میدونم. اگه آسون بود که اون همه اجر و پاداش واسه ش تعیین نمی کردن


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۹۶ ، ۱۰:۵۸
سر دبیر
صبح وقتی که حوصله ی خودت را هم نداری، مرتب درب اتاقت باز می شود و هر کسی دنبال چیزی در اتاقت می گردد... و تو حتی حوصله ی غرولند را هم نداری. حکایت نوزادی ست که مگس به حد گریه او را اذیت می کند اما حتی قدرتی ندارد که مزاحمت مگس را رفع کند. چشمانم را می بندم، دلم می خواد در رویا به آروزهایم برسم. یاد حرف دوستم که فقط فامیلش"زارع" را می دانم آن هم در کلاس اول دبیرستان می افتم: تو خوابو بیشتر دوست داری یا واقعیت رو؟.
-ممممممن.... خب معلومه واقعیت رو... حالا تو چی؟
--من خواب رو
-دیوونه. خواب که فایده ای نداره. وقتی تو خوشحالی اون خوشحالی رو توی واقعیت باید لمس کنی نه توی خواب.
--دلیل دارم، آخه توی واقعیت به هیچ کدوم از آرزوهات اگه نرسی حداقل میتونی توی خواب اون طور که خودت می خوای اتفاقات رو بچینی و به اونا برسی.
آن روزها حرفش را قبول نداشتم. چرا که در واقعیت همه چیز خوب بود. اما وقتی به حرفش رسیدم که دیگر بزرگ شده بودم. به من می گفتند دانشجو، آن روزها نفر اول شدن در کلاس آرزویم بود اما نمیشد. آن روزها پذیرش مقاله ام در فلان همایش آرزویم بود اما نمیشد. آن روزها...
و این روزها که زندگی ام پر شده از "نشدنها" بیشتر به حرف دوست دبیرستانی ام معتقد می شوم.
اما بدی آن جاست که باید در واقعیت زندگی کنی نه در خواب.... ای کاش "خوابها" "واقعیت" پیدا می کردند
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۹۶ ، ۱۰:۵۱
سر دبیر
دیروز پر بود از اتفاقات قشنگ و کارهایی که به ظاهر چیزی نبود، اما در باطن پر بود از خیر و برکت. دیروز به یکی از آروزهایم رسیدم. دیروز را دوست دارم. ای کاش همیشه دیروز باشد. ای کاش دیروزها تکرار شوند فقط مدلش فرق داشته باشد. ای کاش دیروزها کش بیایند. ای کاش زمان به عقب بر میگشت. ای کاش همیشه زمان رو به عقب بود. ای کاش نمی گذشت.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۹۶ ، ۱۰:۴۱
سر دبیر