حاشیه نگاران

این وبلاگ شیمیایی ست به آن دست نزنید

حاشیه نگاران

این وبلاگ شیمیایی ست به آن دست نزنید

آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۸ شهریور ۹۶، ۰۹:۳۷ - :) (: :.
    دقیقا
  • ۵ خرداد ۹۶، ۲۲:۳۲ - ABOLFAZL :.
    :)

۵ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

حاجی رفت کربلا...

سفر عزیز به دیار حبیب...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۵ ، ۲۱:۲۸
سر دبیر

هر چه در می زنم دری وا نمیشود

پس زودتر امام رضا (ع) را خبر کنید

:(

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۵ ، ۲۰:۲۳
سر دبیر
از وقتی که تدوین رو انتخاب کردم؛ دیدم عوض شده نسبت به خیلی مسائل....
زیر پوست شهر خیلی خبرها هست .....
گاهی وقتها یه انتخاب، بدون این که بفهمی عوضت می کنه.... گاهی وقتها عوضی ت می کنه
فاصله ی بین عوض شدن و عوضی شدن فقط یه انتخابه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۵ ، ۲۰:۲۲
سر دبیر

امروز بعد از کلی ماجراهای ناخوب، دنبال یک راه آرامش می گشتم... بالاخره موفق به دیدار یکی از سوژه های مستندی که تدوین میزدم شدم.

انجام مسئولیتی از جانب من و هدیه ی قابلمندی از جانب سوژه ی بزرگوار..... بهترین و عزیزترین هدیه ی عمرم رو گرفتم.

قبلش تماس گرفتم ... حاجی گفت بیا... هستم خونه فقط موقع نماز نیستم

بعد از نماز ظهر قرار گذاشتیم برم اونجا و کتابها رو بهشون بدم

حاجی رو فقط توی راش های تدوین دیده بودم ... رسیدم دم در خونه... هرچی زنگ می زدم و در میزدم جوابی نمیومد... نگران شدم... آخه حاجی 85 سال از خدا عمر با عزت گرفته بود....

به در تکیه دادم و منتظر بودم و خدا خدا می کردم که حاجی بیاد.... از مغازه ی کناری پرسیدم : حاجی رو ندیدید؟ رفته مسجد؟

- نمیدونم خبر ندارم. ندیدم کجا رفت

و من همچنان منتظر حاجی.... تا سرم رو چرخوندم دیدم از انتهای کوچه حاجی داره با دوچرخه میاد در حالی که ظاهرن رفته بوده خرید مایحتاج خونه.... خانوم حاجی فوت شده بود. و حاجی تنها بود. وقتی منو دید ایشون حق داشت نشناسه... اما من با ذوقی زیاد گفتم سلام حاجی! خوب هستید؟

یه لحظه فکر کردم باید حاجی منو بشناسه... اما حاجی خیلی آروم و نگاهی بهت زده جواب سلام رو داد گفتم عه ببخشید حواسم نیست شما منو نمیشناسید... من همکار فلانی هستم... تماس گرفتم خدمتتون... و اون جا بود که حاجی لبخند ملیحی روی لباش نشست و گفت بزارید درو باز کنم. دم در واسه حاجی در مورد کتابها توضیح دادم آخه حاجی میخواست سواد یاد بگیره بعد 85 سال....

ازش خواستم دعا کنه واسم... ایشون هم یه هدیه به من دادند .... گفتم حاجی واسه م خیلی دعا کنید. حاجی گفت خدا عاقبتت رو بخیر کنه. و خدا محبتی که این دنیا داشتی رو آخرت جواب بده...

خداحافظی کردم و از اونجا رفتم...

عزت رو خدا میده اینو امروز در چهره ی حاجی دیدم... یک پدر شهید با زندگیی کاملن کاملن و بیش از حد ساده.... این رسمش نیست.


پدر شهید.... عطر گل محمدی...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۵ ، ۱۸:۵۷
سر دبیر


این جبهه نیرو ندارد


هشدار: لطفا اگر درد دین دارید، این کتاب را بخوانید.

کتابی ساندویچی از آن دست از کتابهایی است که می توانی تک تک کلماتش را با چشمانت هم که شده بشماری

کتابی که محتوایش تلنگرگاه های زیادی دارد

این که ای مخاطب! تویی که دانشجویی، تویی که شاغل در مشاغل آزادی، تویی که کارمندی ، آیا به این فکر کرده ای که کارت را برای خدا انجام میدهی یا برای خدا کار می کنی...

و تو خوب میدانی که تفاوت است میان این دو.

این کتاب به ما می گوید چرا هر کاری که می کنیم کاری زشت نیست اما کمکی هم به اسلام نمی کند. مگر ما در تبلیغات تلویزیونی در مورد فواید حجاب و مضرات بی نمازی سریالها نساخته ایم پس چرا این دو مقوله و مقوله هایی از این دست در جامعه روز به روز کم رنگ تر می شوند.  چه شده است که حتی به مسجد، نگاهی غیردینی داریم؟ و چه بلایی سرمان آمده که "حقوق های نجومی و غارت بیت المال را از رسانه می شنویم انگار اخبار آب و هوا گوش میدهیم؟" این کتاب می گوید که نمی توانی سنگ غرب را به سینه بزنی و مسلمان باشی... این کتاب اجازه نمیدهد که هر کجا باشی و احکام را رعایت کنی اما نگران انقلاب نباشی... تویی که چیزی هم به انقلاب تقدیم نکردی... پای تلویزیون می نشینی پای شبکه های اجتماعی می نشینی اما غافلی از نشستن های مادری پای رادیویی قدیمی... و انتظار می کشد که از فرزندش خبری بیابد... چطور است که درد انقلاب نداری؟

"تفاوت این که کسی کارش را برای خدا بکند با اینکه کسی برای خدا کار کند زیاد نیست، فقط همین قدر است که ممکن است امام حسین علیه السلام در کربلا باشد و من در حال کسب علم برای رضای خدا. اگر امروز خواص پایشان در مقابل دنیا بلغزد، حسین بن علی ها به مسلخ کربلا خواهند رفت"

راستی یک سوال: این جبهه نیرو دارد؟

کتاب این جبهه نیرو ندارد . نویسنده سید ابراهیم رئوف موسوی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۵ ، ۲۱:۰۸
سر دبیر