حاشیه نگاران

این وبلاگ شیمیایی ست به آن دست نزنید

حاشیه نگاران

این وبلاگ شیمیایی ست به آن دست نزنید

آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۸ شهریور ۹۶، ۰۹:۳۷ - :) (: :.
    دقیقا
  • ۵ خرداد ۹۶، ۲۲:۳۲ - ABOLFAZL :.
    :)

۷۷ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

چله نشینِ حرمم....
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۱۶
سر دبیر
بیچاره گروه خونی اوی مثبت... همیشه سخاوت مند است و دیگران نسبت به او بخیل

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۳۳
سر دبیر
امشب اولین شب نذرم بود. رفتم حرم. اولین شب. من بودم و یک باران و یک حرم.
موقع نماز یه بارونی گرفت اما دو سه دقیقه بیشتر طول نکشید. شاید اومده بود تا دعاهای همه ی مردم رو در قطعه ای از بهشت مستجاب کنه.
حالا یک اذان بود و یک باران و یک حرم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۵۰
سر دبیر
نمیدانم چرا حول حالنای تحویل سال برای من به احسن الحال تبدیل نشد.


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۶ ، ۱۳:۰۵
سر دبیر
تیم رسانه ای که اومده بودند روز دوم به ما ملحق شده بودند از من خواستند که گزارشگرشون باشم.
خلاصه اولین گزارش رو خراب کردم. ولی بقیه ش رو آباد
به مسئولشون گفتم، این سوالاتی که شما به من دادید بپرسم من خودم قبول ندارم، واسه همینه که نمیدونم چطوری بست بدم اینا رو.
گفتند باشه ما میریم صبحونه بعد میایم ادامه گزارش رو میگیرم شمام با سوالات ببینید چطوری میتونید سر کنید
خلاصه اونا رفتند و منم شروع کردم با بچه ها و جوونا و مسن تر ها یه گپ و گفت دوستانه زدم. بماند که همگی خانوم بودند خوشبختانه.
بعد دوربین خودم رو برداشتم و چهار تا مصاحبه توپ گرفتم.
تیم که اومد، گفتند بریم گزارش؟
گفتم بریم ولی اجازه بدید با نظر من گفتگو انجام بشه.
مسئوولشون، گفت بریم ببینم چی شده
بعد از اون تمام مصاحبه ها خیلی خوب از آب در اومد.


پ.ن: مثلث اندیشه، گفتار و کردار.... خیلی مهمه.
پ.ن: چون سوالات واقعن دغدغه ی خودم بود . یعنی خودم رو جای مردم اونجا گذاشتم بعد از خودم سوال بپرسیدم
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۰۹
سر دبیر
شب - محوطه ی اسکان
--الهه، چقدر آسمون قشنگه... اون همه ستاره رو ببین
-اره، خدایا چقدر عظمت داری....
--الهه، چقدر دلم گرفته. باورت میشه نمیدونم واسه چی اینجام
-خدا شفات بده. دو دقیقه اومدیم ستاره ها رو ببینیم باز رفتی روی منبر فلسفه. ولمون کن بابا :))
--کوفت... شخصیت داشته باش دو دقیقه قشنگ صبحت کنیم.
-میگم که یه چی بگم تا اروم بشی.... حدیث قدسی هست که خدا دو جا به انسان می خنده، یه جا اون جایی که همه میخوان یه کاری رو خراب کنن ولی چون مقدره، بنابراین خدا اون کار رو درست می کنه یعنی خلاف میل مردم، یه جا اونجایی که همه میخوان یه کاری رو درست کنن ولی چون مقدره، بنابراین خدا اون کار رو خراب می کنه یعنی باز هم خلاف میل مردم.
--چه جالب
-اره. اگه همین جمله رو عمیقن قبول کنی و ایمان بیاری، واقعن با مشکلات این طوری دست به یقه نمیشی.
در هر حالت تو آرومی
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۰۲
سر دبیر
بالاخره اردوی جهادی تمام شد.
اتفاقات خیلی خوبی رقم خورد ولی دل کندن بچه ها از منو الهه و ما از اونا سخت بود.
منو الهه، بمب انرژی بچه ها بودیم.
و قطعن اونا هم واسه ما انرژی زا بودند.
حالا اردو تمام شد ولی جهاد همچنان ادامه دارد...
دیشب این موقع، در حال شیطنت بودیم در نبود مسئوول اردو.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۵۵
سر دبیر
بهش می گند منزلگاه موقت
بهش می گند مزرعه
بهش می گند دار مکافات
بهش خیلی چیزای دیگه هم میگند
اما تو بخوان "دنیا"
امشب که کوله پشتی سفرم و آماده می کردم، با خودم گفتم چقدر با دقت همه چی رو بررسی می کنم. چیزی جا نمونه. چیزی اضافه و الکی برنداشته باشم.
تا اینجا هم سعی کردم واسه مقصد نهایی "آخرت" با وسواس نسبی، کوله پشتیم رو پر کنم. اما تلاش بیشتر و وسواس بیشتری میخواد.
حاسبوا انفسکم قبل ان تحاسبوا (پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم)
پ.ن: چمدان واسه یه سفر کوتاه زیادی بود. ترجیح دادم سبک بارتر باشم. تبدیل شد به کوله پشتی
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۳۳
سر دبیر
همیشه عادتمه وقتی میخوام برم سفر، تعداد کتابهایی که با خودم می برم از تعداد لباس هام بیشتره
ممکنه همه شونو نخونم اما چون میدونم یه وقتی توی سفر، دلم میخواد با شهید آوینی همراه باشم پس کتابش لازمه
یه وقتی دلم میخواد، برم سرک بکشم به نوجوونیم، پس یه رمان نوجوان لازمه
گاهی وقتا میخوام جدی باشم، کتابهای نادر طالب زاده رو به خودم پیشنهاد میدم
گاهی وقتا، ممکنه کنار پنجره قطار باشم، پس یه کتاب شعر توی ویترین چمدانم باشه بد نیست
گاهی وقتا، قراره یه زیارتگاه رو زیارت کنم، پس کتاب مذهبی چیزی شبیه توجیح المسائل کربلا خوراکمه
چمدانم رو دوست دارم؛ چون کتابخونه ی مستطیلیه خوبیه.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۵۸
سر دبیر
دیشب به مامانم گفتم: میدونی که میخوان ما رو با اتوبوس ببرند توی اون جاده خطرناک؟
مامانم گفت: عه. پس نمیخواد بری یا با قطار برو
امروز به مامانم گفتم: هیچ میدونی اونجا پشه سالک داره و اینا؟
مامانم گفت: عه. خب پس کلن نرو
بعد گفتم: هیچ میدونی اونجا انقدر محرومن که سهم هر کدوممون از آب فقط یه لیوان در روزه؟
مامانم گفت: عه. خب باید بری.
گفتم: سالک و اتوبوس و این حرفا؟
مامانم گفت: اگه واسه رضای خدا بری اونجا، سالک که سهله، طاعون و وبا هم سراغت نمیان.
پ.ن1: روحیه ی بسیجی و انقلابی مامانم رو تا به حال این همه پر رنگ ندیده بودم.
پ.ن 2: من اگر پسر می شدم و سال 1359 تقریبن سیزده چارده ساله بودم مامانم منو می فرستاد جبهه. شک ندارم.
پ.ن 3: امروز به الهه گفتم بیا بریم با قطار، مامانم حلالم نمی کنه اگه نرم، گفت بابا دم مامانت گرم. پسر بودی الان سوریه بودی. گفتم بعله. ای کاش پسر بودم و مامانم اینطوری منو راهی می کرد.
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۵۰
سر دبیر