حاشیه نگاران

این وبلاگ شیمیایی ست به آن دست نزنید

حاشیه نگاران

این وبلاگ شیمیایی ست به آن دست نزنید

آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۸ شهریور ۹۶، ۰۹:۳۷ - :) (: :.
    دقیقا
  • ۵ خرداد ۹۶، ۲۲:۳۲ - ABOLFAZL :.
    :)

۱۰۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

خود مدیریتی یعنی پا گذاشتن روی تمام خواسته هایت نه گفتن به تمام آری های قلب و ذهن و روحت... اگر کسی سپاست گوید دیگر می توانی به خود مطمئن شوی که می توانی سخت ترین شرایط را تحمل کنی. اما اگر دیده نشود زجر هایت، د یده نشود به بند کشیدن و به تخت بستن روحت، و دیده نشود نشنیدن ضجه های فکرت، آن وقت است که جز ناتوانی و بی رمق بودن چیزی برایت نمی ماند. حتی توانی برای ماندن در مقوله ی خود مدیریتی را هم نخواهی داشت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۵ ، ۱۸:۲۴
سر دبیر

می گفت تو بالاخره نویسنده می شوی

گفتم دیگر حوصله ی نوشتن را ندارم

اما ظاهرن اگر ننویسم دیوانه می شوم... هر چند نویسندگی خود عالمی از غیرها جداست...



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۵ ، ۱۸:۲۳
سر دبیر
همیشه دلم میخواست سه تا گوسفند می داشتم و یا حتی بیشتر
بعد بهشون می گفتم بشینند دورم و من براشون توی صحرا بلند بلند کتاب بخونم
پ.ن: عید و یک گله گوسفند و رسیدن به آرزوم...
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۳۳
سر دبیر
"روزنامه روزنامه آخرین خبر..."
رویای من و تجسم خودم در قالب یک پسر که داره روزنامه می فروشه...
اما... یه سوال
آیا واقعن آخرین خبره؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۳۱
سر دبیر
پدربزرگ صد و دو سه ساله ی من... حالش خوب نیست...
وقتی خبر، وخیم شدن حالش رو از مامانم شنیدم اشک توی چشام حلقه زد...
فردا مرخصی می گیرم و میرم ببینمش فقط خدا کنه دیر نرسم....
یاد آخرین دیدارم می افتم
دیداری که تنها "من" رو با احوال پرسی ویژه استقبال کرد...
"به به سلام ... بیا ببوسمت دخترم..."
و من عمیق ترین بوسه رو به دستان نحیف پدربزرگ زدم و یک بار دیگه محبت و علاقه ی پدربزرگ و نوه رو احساس و تجربه کردم...
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۲۹
سر دبیر
پسرک: آقا روزنامه می خری؟
آقای راننده ای که نمونه ی واضح و آشکار و نماد یک بی فرهنگی بود: برو بابا...
پسرک از کنار ماشین عبور کرد...
متاسفانه تنها مسافر آن اتومبیل و آن راننده ی بی ادب، من بودم...
بوی تعفن سیگار، صبح ساعت یک ربع مانده به هفت، و ناگهان هجمه ی عجیب دو ادکلن با بوهای متضاد....
یاد عطر حاجی افتادم... فورن از کیفم بیرون آوردم و پشت لبم دقیقن زیر استشمام گاه بینی عطر زدم... و هم زمان پنجره ی ماشین رو بازم کردم...
پنجره بود که به دادم می رسید... خنکای صبح هم خوب بود و خواب را از سر می زدود و هم بد بود چرا که سینوس های مستعد درد، خبر از یک سردرد را می داد.
-خانوم از کدوم سمت برم؟
-از هر جایی که مسیر کوتاه تره...
-شما امر بفرمایید بنده تمام قد در خدمتتتونم
-...
حالم داشت از این صمیمیت احمقانه بهم میخورد. خدا خدا می کردم که زودتر برسم...
-بفرمایید خانوم اینم خیابان جامی... راستی شما توی صدا و سیما هستید؟
-نه... کرایه تون چقدر میشه؟
-ده هزار و هفتصد تومان شما ده تومان بده
-صبر کنید تا برم بیارم..
و اینجا بابای مدرسه بود که به داد جیب خالی من رسید...
-بدون هیچ حرفی کرایه رو دادم و از اون لجنکده دور شدم
پ. ن: آدم مریض...
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۲۲
سر دبیر
نمیشود زمستان باشی و قلمت از بهار بنویسد
اصلن نمیشود که نمیشود
سردبیر: مردم دوست باش... چرا این همه شکایت می نویسی؟
من: نمیتونم... از درون مشکل دارم... توی نوشتنم هم تاثیر داره...



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۱۵
سر دبیر

گفت هر کسی یک ظرفی دارد

مراقب باش پر نشود...

ظرفش پر شد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۱۲
سر دبیر
دیشب بهش زنگ زدم تا میخواست شروع کنه به دعوا کردن بهش گفتم اره بگو... فحش خورم ملس شده بگو
بعد کلی خندید و از دعوا منصرف شد
یعنی اگه کسیو از چیزی منع کنی، حریص تر میشه به انجامش...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۵ ، ۱۷:۳۴
سر دبیر
دلم یک جیب پر از ذوق و شادی میخواهد
مثل کودکی که از دور اسباب بازی مورد علاقه اش را در ویترین فروشگاهی می بیند و از ذوق فراوان نفس کم می آورد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۵ ، ۱۷:۳۱
سر دبیر