سفرش رو شروع کرد...
جمعه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۴۸ ب.ظ
کنار خاطرات کودکی ام پیرمردیست با لبخندی از جنس گیلاس که زیر سایه تاک حلاجی می کند ابرهای خانه را و لبریز از غرور به زنجیر می کشد عشق را در برابر شهربانوی قصه
سایه اش برای همیشه از روی سرم محو شد. پدربزرگ عزیزم را می گویم. بعد از نماز صبح قصد سفر کرد. پروازش را مقدر کردند جمعه باشد. آخر کسی که صد سال بندگی خدا را کرد آمرزیده شده بود.
پ.ن: امروز در حالی که بدن بی جان پدربزرگ، روی تخت بود و همه اشک می ریختند، به این فکر می کردم که همونطور که کوه ها میخ های زمین اند و زمین رو نگه داشتند که متلاشی نشه، پدربزرگا و مادربزرگا هم میخ های فامیل اند... و فامیل ما دیگه هیچ میخی نداره.
پ.ن: خدا سایه ی داییم رو که تنها پسر خونواده بوده، رو بالای سرمون نگه داره. چرا که الان بزرگ فامیل و تنها امیدمون ایشون هستند.
سایه اش برای همیشه از روی سرم محو شد. پدربزرگ عزیزم را می گویم. بعد از نماز صبح قصد سفر کرد. پروازش را مقدر کردند جمعه باشد. آخر کسی که صد سال بندگی خدا را کرد آمرزیده شده بود.
پ.ن: امروز در حالی که بدن بی جان پدربزرگ، روی تخت بود و همه اشک می ریختند، به این فکر می کردم که همونطور که کوه ها میخ های زمین اند و زمین رو نگه داشتند که متلاشی نشه، پدربزرگا و مادربزرگا هم میخ های فامیل اند... و فامیل ما دیگه هیچ میخی نداره.
پ.ن: خدا سایه ی داییم رو که تنها پسر خونواده بوده، رو بالای سرمون نگه داره. چرا که الان بزرگ فامیل و تنها امیدمون ایشون هستند.
۹۶/۰۱/۱۸