من و آوینی
سه شنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۵، ۰۶:۰۷ ب.ظ
امروز مثل هر روز، کتاب می خواندم، آوینی می خواندم
اما با این تفاوت که، امروز برای بار دوم ، فتح خون را می خواندم
در اتوبوس بودم و برای هر جمله ای که می خواندمش، ذهنم را فورن به اتاق فکر می بردم تا فکر کند. و هر گاه که می رفت، بیرون آمدنی نبود.
کتاب را بستم و دوباره مشغول خواندن شدم، کتاب آیینه جادو (2)
اما ظاهرن امروز شهید، خیال داشت ذهنم را فلسفی کند.
"...وقتی طبل جنگ با دشمنان خدا نواخته شود... عقل، عاشق می شود و عشق، عاقل... آن همه عاقل که صاحب خویش را به سربازی و جانبازی می کشاند."
و در پایان "شهدا از دست نمی روند، به دست می آیند."
اما با این تفاوت که، امروز برای بار دوم ، فتح خون را می خواندم
در اتوبوس بودم و برای هر جمله ای که می خواندمش، ذهنم را فورن به اتاق فکر می بردم تا فکر کند. و هر گاه که می رفت، بیرون آمدنی نبود.
کتاب را بستم و دوباره مشغول خواندن شدم، کتاب آیینه جادو (2)
اما ظاهرن امروز شهید، خیال داشت ذهنم را فلسفی کند.
"...وقتی طبل جنگ با دشمنان خدا نواخته شود... عقل، عاشق می شود و عشق، عاقل... آن همه عاقل که صاحب خویش را به سربازی و جانبازی می کشاند."
و در پایان "شهدا از دست نمی روند، به دست می آیند."
۹۵/۱۲/۲۴
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.