من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید...
قفسم برده به باغی که من میگم... اونجا بهتره...
من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید...
قفسم برده به باغی که من میگم... اونجا بهتره...
جلسه ی فردا مشخص می کنه که من میتونم یه غرغر نویس عالی بشم یا نه....
تنها آرزویم این است توانی به من عنایت شود... که تمامن در خدمتش باشم..
نبض زندگی من... بمان ........
مــــــــــــــــــــــــــــــــــادر
از قدیم مدام به گوشمون می خوندند که فرار مغزها فلان و فرار مغزها بهمان...
این روزا هر کسیو می بینی مانتویی داره که دکمه نداره...
به نظرم حالا نوبت دکمه های لباس ها شده... فرار دکمه ها...
امروز اومدم با اکانتم برم توی سایت دانشگاه...
دیدم اکانتم رو غیر فعال کردند..
یعنی دانشگاه نمیدونه من هنوز فارغ التحصیل نشدم؟
مگه میشه؟
این یک فاجعه س ... باشد که رستگار شویم
خیلی از فانتزی هام اینه که وقتی میبینم یک خانومی مثلن محترم، یه شلوار پاره پوشیده که بگه منم بعله... منم ببینید...
برم جلو و یا نگاهی دلسوزانه یه شماره بهش بدم..
شماره ی یه موسسه خیریه که بهش پول بده بره شلوار سالم بخره....
بعد بهش بگم عزیزم غصه نخور... این موسسه بهت شلوار سالم میده...
امروز در موقعیت های مختلف... فقط میگفتم شهید آوینی خدا رحمتت کنه...
امروز فرمایشات شهید رو به عینه دیدم و به سمعه شنیدم و به حسه لمس کردم
حتی اگر دست و پای مادرت رو غرق بوسه کنی باز هم کمه...
باید از شدت کم کاری هایی که در حقش کردی دق کنی... تازه اونم کمه...
حقشو نمیشه ادا کرد...
:(