حاشیه نگاران

این وبلاگ شیمیایی ست به آن دست نزنید

حاشیه نگاران

این وبلاگ شیمیایی ست به آن دست نزنید

آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۸ شهریور ۹۶، ۰۹:۳۷ - :) (: :.
    دقیقا
  • ۵ خرداد ۹۶، ۲۲:۳۲ - ABOLFAZL :.
    :)

۱۰۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

دیروز یه روسری خریدم که بنفش بود یه بنفش خاص...
اما متاسفانه به من نمیومد... میدونم چرا بهم نمیومد .... بماند.
همیشه قانون کلی بود که اگر سفید پوست باشی همه چی بهت میاد. اما ظاهرن این قانون دیگه قانون نیست. کلی تبصره باید پاش زد
امروز رفتم صورتی گرفتم. بهش میگن کالباسی...
همه چیم شده صورتی... این رنگ از لحظه ای شروع شد که رفتم تهران. اونجا این رنگ به نامم زده شد و تا الان دارم با خودم یدک می کشم.
یادمه به دختر داییم گفتم چرا تو این همه صورتی داری؟ تمام خونه ت شده صورتی... حالت بد نمیشه؟ گفت نه قشنگه... و حالا من شدم صورتی.
گاهی وقتا فاصله ی بین قضاوت کردن تا قضاوت شدن خیلی کمه. وقتی قضاوت بشی تا آخر قضاوت میشی. قضاوت کردم، قضاوت شدم توسط خودم....آی اونایی که فکر می کنید مبنای دیگران داغونه، یه روزی مبناهاتون زیر سوال میره... اون وقت متوجه میشید که چقدر باختید و دیگه جبران هم نمی تونید بکنید
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۲۱
سر دبیر
این روزها کارمان شده تقسیم اراضی احوالات خوب بین یک دیگر
این روزها، حال خوب را به یک دیگر تعارف می کنیم و برای هم آرزوی احسن ترین حال ها را داریم
این روزها، اما جای یک نفر خالیست...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۰۵
سر دبیر
هر زمان که میرم واسه نماز، توی نمازخونه، بچه ها در کنار من نشستن در حدی که اشک هم رو در بیارن، دعوا می کنند
شدم عامل بی نظمی
از این میان، دو تا از بچه ها هستند که همیشه به موقع میان نماز. و همیشه توی فعالیت هایی که بهشون میدم پیش قدم اند. حتی خودشون ایده میدند و میان میگن با معلممون هماهنگ کن تا قبول کنه که طرحمون رو اجرا کنیم.
معلم شون هم بنده خدا میشناسه منو. ول کن ماجرا نیستم و از بچه ها، پیگیرترم.
امروز رفتم واسه شون دو تا هدیه خریدم. بنا به دو دلیل: یک همیشه حاضر بودن به موقع سر نماز و دو کتابخوان بودنشون

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۵ ، ۱۸:۱۹
سر دبیر
امروز مثل هر روز، کتاب می خواندم، آوینی می خواندم
اما با این تفاوت که، امروز برای بار دوم ، فتح خون را می خواندم
در اتوبوس بودم و برای هر جمله ای که می خواندمش، ذهنم را فورن به اتاق فکر می بردم تا فکر کند. و هر گاه که می رفت، بیرون آمدنی نبود.
کتاب را بستم و دوباره مشغول خواندن شدم، کتاب آیینه جادو (2)
اما ظاهرن امروز شهید، خیال داشت ذهنم را فلسفی کند.
"...وقتی طبل جنگ با دشمنان خدا نواخته شود...  عقل، عاشق می شود و عشق، عاقل... آن همه عاقل که صاحب خویش را به سربازی و جانبازی می کشاند."
و در پایان "شهدا از دست نمی روند، به دست می آیند."
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۵ ، ۱۸:۰۷
سر دبیر
دوستی می گفت: از بهار بدم می یاد
پرسیدم: چرا؟
گفت: آخه بی رحمه
گفتم: وا... مگه داریم؟
گفت: وقتی دلت گرفته باشه، بهار، بی خیال دل تو ، جشن می گیره. اصلن مراعات حال دلت رو نمی کنه. واسه همین میگم بی رحمه
پ.ن: خزان باد بهار کسی که خزان کرد بهارم را.
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۵ ، ۱۷:۴۶
سر دبیر
باران می بارد
حکمت است. قبل از این که آتشی به پا شود، خداوند آتش، نشانی می کند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۵ ، ۱۷:۳۲
سر دبیر
هنوز چند قدمی مانده بود به مدرسه
دلم میخواست راه طولانی تر شود و دیرتر رسیدن را باور کنم.
فقط یک پیچ مانده بود
... مدرسه....
دیوارها بغض خود را نگه داشته بودند. خبری از هیاهوی بچه ها هنگام پیاده شدن از سرویس ها نبود. و هیچ پرنده ای به استقبال نمی آمد. تنها کسی که بدون هیچ ملاحظه ای غم خود را نشان میداد، آسمان بود . تند تند اشک می ریخت
پله ها را یک به یک طی کردم و رسیدم ...
مسئولین سیاه پوش بودند. و نگاهم به دنبال شماره کلاس...
بله .. خودش است. اما کسی داخل آن کلاس نیست
نیمکتش جلوتر از همه بود و دیگر رمقی نداشت... جای خالی اش حسابی نیمکت را از پا در آورده بود. اما نه، تنها نیکمت نبود که عزادار بود تمام نیمکت ها غمگین بودند.
یادت بخیر... هنوز خداوند برایت تکلیفی واجب نکرده بود اما چه زیبا قبل از بزرگ شدنت، سعی داشتی تمرین کنی طعم مسئولیت های الهی را. هیچ کسی و حتی خدا از تو انتظار پروانه شدن در نماز جماعت را نداشت اما به زیبایی پیش قدم می شدی تا زودتر فرشته شدنت را به رخ شیطان بکشی.
روحت شاد عزیزم...
:(
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۵ ، ۱۷:۲۶
سر دبیر
دیشب از شدت افسردگی به زمین و زمان حمله می کردم. امشب از شدت ذوق
ای خدا، قربونت برم که ما رو گرفتی....
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۴۴
سر دبیر
نمیدونم چه حکمتیه، وقتی که از گناه دوری می کنی بیشتر خدا تنبیهت می کنه
خدایا! جان هر کسی که دوستش داری، بیا بشینیم دو دقیقه با هم حرف بزنیم ببینیم قضیه از چه قراره؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۴۲
سر دبیر
همه چیز از یه سخنرانی شروع شد
امروز به نمایندگی از گروه خانوم ها در اون همه جمعیت و مقابل تمام رئیس و روسای پروازی، سخنرانی داشتم.
نوبت من رسید. من دو برگه آچار برای خودم حرف نوشته بودم اما در کمال ناباوری دقیقه نود دیدم همه ی افراد نماینده صحبت های بنده رو اعلام کردند.
من مونده بودم که چی بگم
دیگه توکلها و توسلها شروع شد. هر چی به مسئول خانوما می گفتم بابا یه چی بگو بگو که من حرفی ندارم و اینا. از دور اشاره می کرد که : یه کاریش بکن...  یه دفعه یاد دردهای خودم افتادم
منم شروع کردم از این که دغدغه های خانوم ها ایناست و فلان. بعد از حرفای من یه نفر از خانوم ها تایید کردند و نفس راحتی کشیدم.
و آخرش یه اتفاق خیلی قشنگ افتاد....:)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۲۴
سر دبیر