حاشیه نگاران

این وبلاگ شیمیایی ست به آن دست نزنید

حاشیه نگاران

این وبلاگ شیمیایی ست به آن دست نزنید

آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۸ شهریور ۹۶، ۰۹:۳۷ - :) (: :.
    دقیقا
  • ۵ خرداد ۹۶، ۲۲:۳۲ - ABOLFAZL :.
    :)
امروز مثل هر روز، کتاب می خواندم، آوینی می خواندم
اما با این تفاوت که، امروز برای بار دوم ، فتح خون را می خواندم
در اتوبوس بودم و برای هر جمله ای که می خواندمش، ذهنم را فورن به اتاق فکر می بردم تا فکر کند. و هر گاه که می رفت، بیرون آمدنی نبود.
کتاب را بستم و دوباره مشغول خواندن شدم، کتاب آیینه جادو (2)
اما ظاهرن امروز شهید، خیال داشت ذهنم را فلسفی کند.
"...وقتی طبل جنگ با دشمنان خدا نواخته شود...  عقل، عاشق می شود و عشق، عاقل... آن همه عاقل که صاحب خویش را به سربازی و جانبازی می کشاند."
و در پایان "شهدا از دست نمی روند، به دست می آیند."
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۵ ، ۱۸:۰۷
سر دبیر
دوستی می گفت: از بهار بدم می یاد
پرسیدم: چرا؟
گفت: آخه بی رحمه
گفتم: وا... مگه داریم؟
گفت: وقتی دلت گرفته باشه، بهار، بی خیال دل تو ، جشن می گیره. اصلن مراعات حال دلت رو نمی کنه. واسه همین میگم بی رحمه
پ.ن: خزان باد بهار کسی که خزان کرد بهارم را.
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۵ ، ۱۷:۴۶
سر دبیر
باران می بارد
حکمت است. قبل از این که آتشی به پا شود، خداوند آتش، نشانی می کند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۵ ، ۱۷:۳۲
سر دبیر
هنوز چند قدمی مانده بود به مدرسه
دلم میخواست راه طولانی تر شود و دیرتر رسیدن را باور کنم.
فقط یک پیچ مانده بود
... مدرسه....
دیوارها بغض خود را نگه داشته بودند. خبری از هیاهوی بچه ها هنگام پیاده شدن از سرویس ها نبود. و هیچ پرنده ای به استقبال نمی آمد. تنها کسی که بدون هیچ ملاحظه ای غم خود را نشان میداد، آسمان بود . تند تند اشک می ریخت
پله ها را یک به یک طی کردم و رسیدم ...
مسئولین سیاه پوش بودند. و نگاهم به دنبال شماره کلاس...
بله .. خودش است. اما کسی داخل آن کلاس نیست
نیمکتش جلوتر از همه بود و دیگر رمقی نداشت... جای خالی اش حسابی نیمکت را از پا در آورده بود. اما نه، تنها نیکمت نبود که عزادار بود تمام نیمکت ها غمگین بودند.
یادت بخیر... هنوز خداوند برایت تکلیفی واجب نکرده بود اما چه زیبا قبل از بزرگ شدنت، سعی داشتی تمرین کنی طعم مسئولیت های الهی را. هیچ کسی و حتی خدا از تو انتظار پروانه شدن در نماز جماعت را نداشت اما به زیبایی پیش قدم می شدی تا زودتر فرشته شدنت را به رخ شیطان بکشی.
روحت شاد عزیزم...
:(
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۵ ، ۱۷:۲۶
سر دبیر
دیشب از شدت افسردگی به زمین و زمان حمله می کردم. امشب از شدت ذوق
ای خدا، قربونت برم که ما رو گرفتی....
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۴۴
سر دبیر
نمیدونم چه حکمتیه، وقتی که از گناه دوری می کنی بیشتر خدا تنبیهت می کنه
خدایا! جان هر کسی که دوستش داری، بیا بشینیم دو دقیقه با هم حرف بزنیم ببینیم قضیه از چه قراره؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۴۲
سر دبیر
همه چیز از یه سخنرانی شروع شد
امروز به نمایندگی از گروه خانوم ها در اون همه جمعیت و مقابل تمام رئیس و روسای پروازی، سخنرانی داشتم.
نوبت من رسید. من دو برگه آچار برای خودم حرف نوشته بودم اما در کمال ناباوری دقیقه نود دیدم همه ی افراد نماینده صحبت های بنده رو اعلام کردند.
من مونده بودم که چی بگم
دیگه توکلها و توسلها شروع شد. هر چی به مسئول خانوما می گفتم بابا یه چی بگو بگو که من حرفی ندارم و اینا. از دور اشاره می کرد که : یه کاریش بکن...  یه دفعه یاد دردهای خودم افتادم
منم شروع کردم از این که دغدغه های خانوم ها ایناست و فلان. بعد از حرفای من یه نفر از خانوم ها تایید کردند و نفس راحتی کشیدم.
و آخرش یه اتفاق خیلی قشنگ افتاد....:)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۲۴
سر دبیر
امروز زده بودم به در همه چی
به بچه های مدرسه گفتم: امروز کتابخونه هیچ قانونی نداره الا بی قانونی...
بچه ها جدی نمی گرفتن و می خندیدن ... هی بیشتر فکر می کردن که دارند خطا می کنند. و من میگفتم جدی دارم میگم و لبخند می زدم...
یکی از بچه ها گفت: بچه ها خانوم عصبانیه اگرنه هیچ وقت نمی گفته قانون رو رعایت نکنید
من گفتم: نه بچه ها جون اتفاقن عصبانی نیستم. شاید از امروز این کتابخونه بی قانونی باید مدیریت بشه
امروز بچه ها بیشتر از هر روز دیگه قوانین کتابخونه رو رعایت می کردند
خدایا چه سریه در این همه منع کردن و لجباز بودن آدما؟
خدایا بیا و با من حرف بزن.... بیا و بگو چمونه
۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۴۱
سر دبیر
استادم نه معمم است، نه مرجع تقلید، نه...
استادم عارفی ست که حاصل تجربه به عرفان رسیده است.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۰۶
سر دبیر
رفته بودم سرویس بهداشتی مدرسه تا وضو بگیرم
تا شیر آب رو باز کردم دیدم اصلن آب نمی یاد رفتم دومی نمیومد و سومی هم قدری اومد و تموم شد
انقدر منتظر بودم تا همون سومی آب ازش بیاد که نیومد
بعد با ناامیدی رفتم اولی رو باز کردم و آب اومد
نتیجه این که: گاهی وقتا انقدر درگیر یه در بسته ایم که مابقی رو نمی بینیم.... یه بار دیگه زدن دری که قبلن بسته بوده دور از عقل نیست
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۲۷
سر دبیر