نزدیک سه هفته ای بود که یه سیب زرد توی کشوی میزم توی اداره گذاشته بودم
یا مرخصی بودم یا مصادف میشد با چایی و یاهای دیگر و نمیشد بخورمش
بالاخره بعد از سه هفته امروز خوردمش
سیبی بود که روزگار اونو پیر کرده بود ولی شیرین تر از روز اول و زردتر و لذیذتر شده بود
دوست هم میتونه اینطوری باشه....
بزاریدش کنار بعد یه روزی برید سراغش اونوقت خیلی بیشتر دوستش دارید
میدونم بدآموزی داره ولی بستگی به نگاه داره...
امروز برای بار دوم کلی وقت گذاشتیم که بریم استدیو برا ضبط
ولی نشد....
نزدیک ده نفر بودیم ... بچه ها رو با شرمندگی فرستادم برند خونه
کسر اعتبار شدم
جالبه اطرافیان فک می کردند الان من بزنم زیر میز مذاکره ولی در کمال ناباوری بقدری آروم بودم... فقط غصه ی وقت بچه ها رو داشتم اما از این که کار انجام نشده بود و ما به سفارش دهندهه قول داده بودیم که زود برسونیم کار رو و نشد از این زیاد ناراحت نبودم
امشب فهمیدم که چرا این همه طرفداری و این همه لایک زدن به کارای یه نفر از جانب یه نفر اتفاق می افتاد
اوکی
بحث سر هم ولایتی نوازیه دیگه؟؟؟!!!
در کل حرکت جالبی نبود...
فیلمی که قراره بفرستیم جشنواره عمار امشب از تنور تدوین بیرون اومد
قدم نو رسیده مبارک...
:)
همیشه چایی روضه رو دوست داشتم ... از بچگی.
یه طعم خاصی داشت
یه احساس آرامش + یک لطافت روح
بوی اسپند توی حسینیه ... از صد تا بوی ادکلن فرانسوی اصل و ادکلن ایموشن و... بهتر بود
دوباره محرم اومد... سلام....
یک سجده ی شکر بابت این که امسال هم قراره باشیم... یک یاحسین دیگه بگیم ... یک اشک هدفمند بریزیم
اما یک افسوس...
تا الان که قسمت نشده ایام محرم رو کربلا باشم... امسال نیز هم... :(
امشب بعد از مدتها .. گریه کردم
خیلی چسبید.... آخیش....
جاتون خالی
عه نه ببخشید.... انشالله توی شادی هاتون جبران کنیم
ای بابا...
ربطی نداشت نه؟
شاد باشید که ربط داره پس شاد باشید
امروز بچه ها پرسیدند فلانی می یای کلاس؟
گفتم اره
هیچ وقت انقد برق خوشحالی رو توی چشاشون ندیده بودم
آخه ظاهرن جلسه پیش که نبودم؛ استاد متکلم وحده بوده و هیچ بحثی رخ نداده و کلاس کسل کننده بوده
امروز دل مومنات رو شاد کردم