پدربزرگ صد و دو سه ساله ی من... حالش خوب نیست... وقتی خبر، وخیم شدن حالش رو از مامانم شنیدم اشک توی چشام حلقه زد... فردا مرخصی می گیرم و میرم ببینمش فقط خدا کنه دیر نرسم.... یاد آخرین دیدارم می افتم دیداری که تنها "من" رو با احوال پرسی ویژه استقبال کرد... "به به سلام ... بیا ببوسمت دخترم..." و من عمیق ترین بوسه رو به دستان نحیف پدربزرگ زدم و یک بار دیگه محبت و علاقه ی پدربزرگ و نوه رو احساس و تجربه کردم...
پسرک: آقا روزنامه می خری؟ آقای راننده ای که نمونه ی واضح و آشکار و نماد یک بی فرهنگی بود: برو بابا... پسرک از کنار ماشین عبور کرد... متاسفانه تنها مسافر آن اتومبیل و آن راننده ی بی ادب، من بودم... بوی تعفن سیگار، صبح ساعت یک ربع مانده به هفت، و ناگهان هجمه ی عجیب دو ادکلن با بوهای متضاد.... یاد عطر حاجی افتادم... فورن از کیفم بیرون آوردم و پشت لبم دقیقن زیر استشمام گاه بینی عطر زدم... و هم زمان پنجره ی ماشین رو بازم کردم... پنجره بود که به دادم می رسید... خنکای صبح هم خوب بود و خواب را از سر می زدود و هم بد بود چرا که سینوس های مستعد درد، خبر از یک سردرد را می داد. -خانوم از کدوم سمت برم؟ -از هر جایی که مسیر کوتاه تره... -شما امر بفرمایید بنده تمام قد در خدمتتتونم -... حالم داشت از این صمیمیت احمقانه بهم میخورد. خدا خدا می کردم که زودتر برسم... -بفرمایید خانوم اینم خیابان جامی... راستی شما توی صدا و سیما هستید؟ -نه... کرایه تون چقدر میشه؟ -ده هزار و هفتصد تومان شما ده تومان بده -صبر کنید تا برم بیارم.. و اینجا بابای مدرسه بود که به داد جیب خالی من رسید... -بدون هیچ حرفی کرایه رو دادم و از اون لجنکده دور شدم پ. ن: آدم مریض...
نمیشود زمستان باشی و قلمت از بهار بنویسد اصلن نمیشود که نمیشود سردبیر: مردم دوست باش... چرا این همه شکایت می نویسی؟ من: نمیتونم... از درون مشکل دارم... توی نوشتنم هم تاثیر داره...
دیشب بهش زنگ زدم تا میخواست شروع کنه به دعوا کردن بهش گفتم اره بگو... فحش خورم ملس شده بگو بعد کلی خندید و از دعوا منصرف شد یعنی اگه کسیو از چیزی منع کنی، حریص تر میشه به انجامش...
جشنواره ای بود و خانوم ها و اقایانی در آن جمع اکثر آنها افرادی از قشر مذهبی و متدین بودند. به دوستم گفتم واقعن لازمه که ما خانوما توی این مجامع باشیم؟ به من گفت نکنه میخوای بگی "مام فاطی کوماندوییم"؟ جا خوردم آخه این حرف رو از یه نفر دیگه شنیده بودم... حقیقتش گاهی وقتا میگم بهتره که ما از این فضا دور باشیم و یه طور دیگه تاثیرگذار باشیم... در آینده ی نزدیک همین خواهد شد. پ. ن:در این جشنواره در سطح خراسان رضوی نفر دوم در بخش موشن گرافی شدم :)
به قول استادم: یه روز یه گوسفندی با یک گرگ سر میز مذاکره میشینند بعد گوسفنده به گرگه میگه آقای گرگ من که تورو نمیخورم لطف کن تو هم منو نخور گرگه میگه باشه..... روح گوسفنده شاد و یادش گرامی
پ.ن: از این مدلش توی زندگیهامون خیلی اتفاق می افته