مشترک مورد نظر هنوز اعتماد نکرده...
دلم به تمنا نشسته است مثل آن پیرزن دست فروشی که نگاه در قدم های رهگذران دارد و آهی می کشد از سر بی اعتنایی
بیست و هشت سالگی سن خوبی نبود... کاش زمان به عقب بر میگشت . بر میگشتم به مرداد 1394 و متوقف می شدم.
سرما را دوست دارم نه به دلیل این که از گزند گرما بدور باشم بلکه در سرما با چادرم صمیمیتی نزدیک رقم می زنم و تنها اوست که در پیچ و خم کوچه ها و خیابان ها، جلوی دهانم قرار می گیرد و با آن حرف می زنم.... و تنهایی هایم را پر می کند. سرما را دوست دارم چادرم را دوست تر.
خود مدیریتی یعنی پا گذاشتن روی تمام خواسته هایت نه گفتن به تمام آری های قلب و ذهن و روحت... اگر کسی سپاست گوید دیگر می توانی به خود مطمئن شوی که می توانی سخت ترین شرایط را تحمل کنی. اما اگر دیده نشود زجر هایت، د یده نشود به بند کشیدن و به تخت بستن روحت، و دیده نشود نشنیدن ضجه های فکرت، آن وقت است که جز ناتوانی و بی رمق بودن چیزی برایت نمی ماند. حتی توانی برای ماندن در مقوله ی خود مدیریتی را هم نخواهی داشت.
می گفت تو بالاخره نویسنده می شوی
گفتم دیگر حوصله ی نوشتن را ندارم
اما ظاهرن اگر ننویسم دیوانه می شوم... هر چند نویسندگی خود عالمی از غیرها جداست...