آشوبم
يكشنبه, ۸ اسفند ۱۳۹۵، ۰۷:۲۹ ب.ظ
پدربزرگ صد و دو سه ساله ی من... حالش خوب نیست...
وقتی خبر، وخیم شدن حالش رو از مامانم شنیدم اشک توی چشام حلقه زد...
فردا مرخصی می گیرم و میرم ببینمش فقط خدا کنه دیر نرسم....
یاد آخرین دیدارم می افتم
دیداری که تنها "من" رو با احوال پرسی ویژه استقبال کرد...
"به به سلام ... بیا ببوسمت دخترم..."
و من عمیق ترین بوسه رو به دستان نحیف پدربزرگ زدم و یک بار دیگه محبت و علاقه ی پدربزرگ و نوه رو احساس و تجربه کردم...
وقتی خبر، وخیم شدن حالش رو از مامانم شنیدم اشک توی چشام حلقه زد...
فردا مرخصی می گیرم و میرم ببینمش فقط خدا کنه دیر نرسم....
یاد آخرین دیدارم می افتم
دیداری که تنها "من" رو با احوال پرسی ویژه استقبال کرد...
"به به سلام ... بیا ببوسمت دخترم..."
و من عمیق ترین بوسه رو به دستان نحیف پدربزرگ زدم و یک بار دیگه محبت و علاقه ی پدربزرگ و نوه رو احساس و تجربه کردم...
۹۵/۱۲/۰۸
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.