حاشیه نگاران

این وبلاگ شیمیایی ست به آن دست نزنید

حاشیه نگاران

این وبلاگ شیمیایی ست به آن دست نزنید

آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۸ شهریور ۹۶، ۰۹:۳۷ - :) (: :.
    دقیقا
  • ۵ خرداد ۹۶، ۲۲:۳۲ - ABOLFAZL :.
    :)
آدما خیلی می میرند... چند بار می میرند... اما فقط یه بار دفن میشند...
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۳۲
سر دبیر
از وقتی که فهمیدم وبلاگ بیشتر از ده تا پست رو یه روز نمیتونه کار کنه با احتیاط حرف می زنم
اما آخه مگه میشه دلت پر باشه از حرف ذهنت پر باشه از حرف قلمت پر باشه از حرف هیچ کدومشون هم کوتاه نمیان که حالا نوبتشونو بدند به اون یکی
بعد فقط ده تا؟

خب واسه صرفه جویی
عنوان: یک دیوانه
امروز بهش زنگ زدم داشتم از غم هام میگفتم .. (عادت دارم وقتی میزنم به شبکه ی غم، برنامه ی دل تنگی، شاعر میشم)
یه دفعه گفت:
وای دختر همین الان حرفات رو ضبط کن...
بهش گفتم میدونی منو تو شبیه اون سوژه و اون خبرنگاری هستیم که سوژه داره میگه بدبخت شدم، زندگیم خراب شد، بیچاره شدم و خبرنگار خارجی که همزبان نیست فقط به فکر نوشتن یک خبر داغه که اضافه حقوق بگیره

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۳۱
سر دبیر
امروز گفتم... وای خدایا امروز تمام بغض هام رو سپردم آسمون... و بعد به شوخی گفتم خدا بخیر بگذرونه بارون امشب رو
امشب بارون داره میاد
یعنی بغض هام رو آسمون فهمیده؟
اشکش واسه اینه؟
فقط آسمون حرف منو فهمید...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۲۱
سر دبیر
تصمیم داشتم دیگه نرم... نمیخواستم ببینمش.... اما (یه حرف در گوشی) آخه مگه میشد؟
سرمای هوا رو بهونه کردم... گفتم سردمه نمی رسم بیام... از کنارش عبور کردم... اما نزدیک ایستگاه اتوبوس که رسیدم گرمای عجیبی به سراغم اومد....
یه لحظه فکر کردم باز حالات روحی خاصی بهم دست داده و بدنم گُر گرفته.
همون لحظه صدای حامد زمانی فضا رو پر کرده بود...

پنجره فولاد تو دوای هر چی درده
کسی ندیدم اینجا که نا امید برگرده

ایستادم... نه دیگه سردم بود و نه دلم میومد راهمو بکشم و برم...
رفتم وسایلم رو به امانت دادم...
رفتم اذن دخول خوندم... اشک ریختم ... اما همین که رفتم داخل دیدم یکی از وسایل ممنوعه رو ندادم به امانت
مجبور شدم برگردم... نمیدونم شاید میخواست ببینه هنوزم حاضرم دعوتش رو قبول کنم یا حوصله ام سر میره...
درد پام شدیدتر شده بود...
رفتم و تحویل دادم و برگشتم
تا پام رو گذاشتم توی صحن انقلاب، صدای نقاره خونه بلند شد... زیر بارون
حالا ...
حرم... صحن انقلاب... بارون... پنجره فولاد... صدای نقاره خونه.... جا داره که دیگه قلب تحمل نکنه...
همین که دستم به پنجره رسیده و گره خورد بغضم ترکید... همون جا میخ دعا رو کوبیدم...
حرم... صحن انقلاب... بارون... پنجره فولاد.... صدای نقاره خونه... دست های گره کرده...



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۱۳
سر دبیر
تصور کن دلت گرفته و غم سنگینی روی قلبت سنگینی می کند.... داخل اتوبوس نشسته ای، اتوبوس اردوی بچه ها و تو تقریبن کنار راننده بدور از هیاهوی بچه ها از سر اجبار و جا نبودن و حوصله نداشتن در نشستن بین آن همه هیاهوی کودکانه، از شیشه ی بزرگ اتوبوس بیرون را نگاه می کنی.... باران می بارد... راننده تا جایی که توان دارد شیشه ها را با شیشه پاک کن ماشین شفاف می کند و آن قسمت داخلی ماشین را با دستمال تمیز می کند..
-خانوم لطف می کنید اون شیشه ی اونطرف رو بخارش رو با این دستمال کاغذی تمیز کنید؟
و تو بدون کمترین حرفی فقط دستمال را می گیری و تمیز می کنی و کثیف شده ی آن را به خود راننده تحویل می دهی
رادیو روشن است.....
گوینده رادیو اعلام می کند...
- خب شنوندگان عزیز و همراهان ارجمند توجه شما رو به شنیدن یک تصنیف زیبا از آقای سالار عقیلی جلب می کنم..
تو خوب میدانی سالار عقیلی کمی دست به غمگین خواندنش خوب است... ترس داری...
قبل از این که شروع کند خدا خدا می کنی وضع از این که هست بدتر نشود.. باران + غم + شیشه های بخار گرفته + اتفاق ِ افتاده....
که ناگهان حجت بر تو تمام می شود.
تصنیفی به ابتدای این شعر:
مرنجان دلم را که این مرغ وحشی
ز بامی که بر خاست مشکل نشیند
و تو می مانی اشک بریزی یا به خواننده تبریک بگویی که دقیقن حال تو را باز می گوید
و تو زیر لب شعر خودت را می خوانی...
من در خیابانی پر از خنده ، هی اشک می ریزم به آینده، ناراحتم  آقای راننده ، ناراحتم لطفن صدای ضبط....
غم ... باران ... شیشه های بخار گرفته... تصنیف سالار عقیلی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۰۲
سر دبیر
از خدا می خواهم اگر زمانی حافظه ام خواست ترکم کند... حداقل بگذارد آدرس "او" را داشته باشم...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۵۴
سر دبیر
امشب از دست یه نفر رفتم شکایت...
قاضی شهر ما، امام رضاست...
با عجله طوری وارد حرم شدم و بدون این که به کسی توجه کنم خودم رو رسوندم صحن انقلاب رو بروی ایوان طلا...
بدون زیارت نامه
نشستم ... نگاه کردم  و بغضم ترکید... از همه چی گفتم از کارهایی که کردم و از نامردمی هایی که در حقم شد... از این که کیا سلام رسوندند و کیا گفتن دعوتشون کنه... و بعد رفتم سر اصل ماجرا....

گفتم و گفتم و گفتم....
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۳۲
سر دبیر
برای ساخته شدن، باید شکست....

وَ تَاللَّهِ لَأَکیدَنَّ أَصْنامَکُمْ بَعْدَ أَنْ تُوَلُّوا مُدْبِرینَ

سوره انبیاء. آیه 57
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۳۱
سر دبیر
شده ام مثل بچه هایی که از ته دل گریه می کنند... لب بر می چینند... قلبشان شروع به سریع تپیدن می کند... نفس هایشان به شماره می افتد....
و ناگهان به پهنای صورت اشک می ریزند...
امروز شکسته هایم شکست...
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۱۸:۳۶
سر دبیر
بعضی ها رو باید واگذار کنی اما ... نه به خدا
خدا از سرشون زیادیه
بلکه به خلقش باید واگذارشون کنی...
حرف من بود که می گفتم: امیدوارم یکی مثل خودت گیرت بیاد....
حالا یه نفر پیدا شد و جمله ی منو ادبی ش کرد
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۱۸:۱۴
سر دبیر