حاشیه نگاران

این وبلاگ شیمیایی ست به آن دست نزنید

حاشیه نگاران

این وبلاگ شیمیایی ست به آن دست نزنید

آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۸ شهریور ۹۶، ۰۹:۳۷ - :) (: :.
    دقیقا
  • ۵ خرداد ۹۶، ۲۲:۳۲ - ABOLFAZL :.
    :)
دلم میخواهد من باشم و تو و یک پنجره فولاد
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۱۷
سر دبیر
گفت: ما تحبس الدعا شدیم یا خدا اجابت دعامونو انداخته برای روز مبادا؟
چرا هر وقت خیر خواستیم شر گذاشت جلو پامون؟

جوابی نداشتم بهش بدم...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۱۴
سر دبیر
عید، فقط تعارف تقویم هاست
اگر نه هیچ اتفاق خاصی نیست
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۵ ، ۰۹:۳۵
سر دبیر
حرم که باشی... مراعاتت می کنند...
حرم که باشی... مراعاتت می کنند... حرفی نمی زنند که به تو بر بخورد
حرم که باشی.... مراعاتت می کنند... کاری نمی کنند که برنجی
دعایت می شود "ای کاش همیشه حرم بودم"

پ.ن: یادم میاد وقتی کسی میخواست ما رو بگیره (بازی های کودکانه) خودمونو فورن می رسوندیم خونه از بین در می گفتیم "جرات داری بیا" و خنده های عمیق و نشانه ی پیروزی....
خونه پناهگاه خوبی بود
و الان پناهگاه دلم شده حرم...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۵۹
سر دبیر
وقتی طعم التماس های بی نتیجه را چشیده باشی، حاضر نیستی کسی التماست کند... تو بیشتر از او له میشوی...
یعنی یک قدم جلوتر از فاعل

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۴۲
سر دبیر
مثل زهر مار تلخم... تلخ تلخ
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۰۹
سر دبیر
مدرسه....
دوستانی را یافتم که روز به روز و لحظه به لحظه، حکمت های حضورشان بر من آشکارتر میشود
گاهی سجده های شکر را عمدن طولانی می کنم تا مبادا از شکاف ناشکری اینان را از کف بدهم...
دوستانم را دوست دارم...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۰۰
سر دبیر
-بچه ها شاعر انقلاب, احمد عزیزی فوت شد
-احمد عزیزی؟!!!!... ا... ح... م... د.... عزیزی.... چقدر آشناست... یه نفرتون سرچ میزنه توی نت ببینه کیه؟ آخه خیلی این اسم آشناست .... قبلن دهان من این اسم رو مزه کرده بود... یه نفر سرچ بزنه لطفن....
دلم نمی خواست باورم، واقعیت داشته باشد...
-من انجام میدم ... خب... مممم....  ویکی پدیا...
-اثارش رو بیار...
-یک لیوان شطح داغ....کفشهای....
دیگر چیزی نمی شنوم... باورم نمی شود... گفتم چقدر این اسم اشناست ... یک اشنای غریبه....
ماتم برده بود... باورم نمیشد...
نویسنده ی شطحیات من, که خواسته یا ناخواسته "یک لیوان شطح داغ" به من تعارف کرده بود حال دیگر نیست....
احمد عزیزی... روحت شاد
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۴۳
سر دبیر
سرم را به شیشه ی اتوبوس تکیه می دهم... ناگهان دردی تمام وجودم را فرا می گیرد... جمع می شوم... خانوم کناری فکر می کند به دلیل حضور او و قرار گرفتن وسایلش روی چادرم، خود را جمع کردم... با لبخندی ملیح، به او می گویم آنطور نیست
دوباره نگاهم به ماشین های تک سرنشین گره می خورد...
از درد می گفتم... دنبال علت می گشتم ...ناگهان دیدم سر کودک ذهن از شیشه اتومبیل خاطرات، بیرون است... و دارد به دیروز و اتفاقاتش نگاه می کند.
غرلندکنان، کشیدمش کنار و به او تذکر دادم که دیگر این کار را تکرار نکند...
و درد نیز رفت...


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۳۴
سر دبیر
امروز فهمیدم تنها سرماخوردگی، نعمت نیست
آلزایمر هم یه نعمتی ست  که به راحتی بدست نمی آید
اتفاقات، لعنتی اند...
می چسبند به ذهنت، ولت نمی کنند
اصلن انگار اول آنها بوده اند بعد ذهنت شکل گرفته است... آلزایمر که باشد، نمی شود بیماری قرن، بلکه می شود دوای قرن
چرا که زخم ها روز به روز عمیق تر می شود و آسیب های بینِ انسانی بیشتر
روزی برسد که همه ی انسان ها با هزینه های بالا متقاضی دریافت بیماری آلزایمر بشوند.
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۱۳
سر دبیر