حاشیه نگاران

این وبلاگ شیمیایی ست به آن دست نزنید

حاشیه نگاران

این وبلاگ شیمیایی ست به آن دست نزنید

آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۸ شهریور ۹۶، ۰۹:۳۷ - :) (: :.
    دقیقا
  • ۵ خرداد ۹۶، ۲۲:۳۲ - ABOLFAZL :.
    :)
وقتی قراره یه مسئولی، یه کاری بکنه خلاف قانون، وقتی ملت یه صدا و متحد بشند، اون وقت اون مسئول مجبور میشه واسه حفظ آبروی خودش هم که شده، از مواضع اشتباهش کوتاه بیاد
همین عزم و اراده رو اگر ملت ادامه بدند، در مقابل واردات بی رویه، اون وقت تولید ملی و حمایت از این تولید، با کیفیت عالی و اقتصادی پررونق ایجاد خواهد شد.
بهش میگند، تحریم کالاهای وارداتی... آقا مگر غیر از اینه که اگر کد 626 اول هر محصولی نباشه، یعنی وارداتیه؟
از این ساده تر دیگه نیست والا... کد 626 اول هر بارکدی یعنی اون محصول واسه ماس...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۱۰
سر دبیر
اشک ها همچنان تازه اند، همچون خونی که از زخمی کهنه دوباره جاری می شوند...
پ.ن: داغ اون جاست که هر کاری می کنی نمیتونی غم نبود پدربزرگ و مادربزرگت رو فراموش کنی... وقتی مادربزرگ رفت، دلتنگی هام رو با پدربزرگ تقسیم می کردم، حالا که پدربزرگ هم رفته، هر پیرمرد و پیرزنی که می بینم توی خیابون، داغ دلم تازه میشه....

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۴۴
سر دبیر

تولد یعنی تمام بانک هایی که حساب داری؛ و خطوط تلفنی که مشترکی، بهت پیام تبریک بدند...

پ.ن: باید برم بانک های دیگه هم حساب باز کنم... چون چند سال دیگه میترسم همین ها هم منو ترک کنند

                      

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۲۴
سر دبیر

این روزها ز دست دل خویش شاکی ام

قدری تحملم بنما خوب میشوم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۲:۳۸
سر دبیر
امروز مامان، دلتنگ برادر بزرگ ترم بود
از اونجایی که خیلی خوب با این برادرم، صمیمی هستم، یواشکی بهش گفتم مامان بدجور دلش واسه خونوادت و تو تنگ شده، بیا...
گفت: کارام زیاده و فلان
گفتم: خودت خوب میدونی، نیم ساعت واسه مامانت وقت بزاری، خدا چنان برکت میده به زمانت که...
زنگ زدم توی راه بود... و ظاهرن کسی بجز من از این ماجرا خبر نداره...
وقتی خواهر و برادر توطئه می کنند علیه مادر... البته توطئه ی مثبت
از ذوق دارم میترکم
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۱:۰۴
سر دبیر
میخوام یه داستان بگم:
امروز صبح فهمیه پیام داد که بیداری؟ و من در حالی که نیمه خواب بودم نوشتم آره، گفت بیا تلگرام...
فهیمه:  معصومه گفت امروز حال درست و درمونی ندارم، بعد از اون اتفاقات دیشبی که واسه تو و معصومه رخ داده ظاهرن رمق نداره ...
من: منم حالم خوب نیست اما نه به خاطر اتفاقات دیشب البته یکی از دلایلش اونه
فهیمه: بگو چی شده؟
خلاصه شروع کردم واسه ش درد و دل کردن. انگار خدا فهیمه رو سر راهم قرار داده بود تا ذوق هنریم شکوفا بشه اونم سر صبح
من: امروز میخوام برم سر خاک یه شهید، حسین فدایی، مدافع حرمه بعد برم سر خاک شهید قاسمی دانا، اونم مدافع حرمه... امشب احیا باید بگیرم. آخه فردا روز مهمیه...
فهیمه که سکوت کرده بودو مشخص بود منتظره تا از این همه تعلیق بیاد بیرون به سکوتش ادامه داد
من: فردا قراره پرونده ی ... سالگیم رو بدند دستم. بگند یه سال دیگه به عمرت اضافه میشه، اینم پرونده ش ببینیم با این عمرت چطوری میخوای رفتار کنی، وای فهیمه، امشب باید شب زنده داری کنم تا خدا به روی من رحم کنه و فردا که آغاز یه سال جدید از عمرمه، به خیر بگذره... میخوام برم بهشت رضا و خواجه ربیع، یه دفترچه بردارم و حالم رو بنویسم، گذشته ام رو ورق بزنم و آینده م رو نقاشی کنم، آخه از فردا یه قدم دیگه به مرگ نزدیک تر میشم، آخه صدای کلنگ قبرم داره میاد، صدای "بلند بگو لا اله الا لله" "به عزت و شرف لا اله الا الله" تشییع جنازه ام. و صدای گریه ی اطرافیانم که نمیزارن صدم های ثانیه ای که داره تند تند می گذرند تا برم واسه دنیای دیگه رو با خودم فکر کنم.
فهیمه که به این جای حرفام رسیدم قفل سکوتش رو میشکنه و میگه:
امروز میریم یاسر ناصر بالا حرف منم حرف نمیزنی، این حرفا رو هم نزن... فردا به این روز خوبی تولدته، بعد میگی فلان؟ دستم بهت برسه میدونم چه کنم...
خلاصه قرار شد بعد از این که کارهای خونه تموم بشه با فهیمه بریم ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۰:۴۹
سر دبیر
متاسفانه گره خورد این موسیقی با یک خاطره ...


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۱:۱۷
سر دبیر
یکی از موسیقی های ریتمیک مجید اخشابی "زندگی سلام" یه قسمتش میگه:
گردش فلک از یه روز نو روزگار نو میسازه
قدر لحظه ها رو بدون که عمر بی امون داره می تازه
هر کی نون قلبش رو می خوره این تو زندگی یه رازه

به نظر من گاهی وقتا آدما چوب قلبشونو می خورند...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۱:۰۲
سر دبیر
امروز وارد کتابخونه شد...
سلام خانوم، این مسابقه ی بین المللی واسه بچه ها چطوریه؟
با دقت برایش توضیح دادم...
ممنون لطف کردید خدانگهدار
هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که دوباره وارد شد...
من اومده بودم واسه یه اصل کاری... نمیدونم می دونید ولی واسه اولین بار رفتم کربلا، هدیه ای ناقابل واسه تون آوردم، اول یه سجاده ی بزرگ بود ولی یه جای تعارف دار رفتیم اون رو دادم به اوناو واسه شما اینو آوردم، فقط این دستمال سبز رو به تمام مکان هایی که توی کربلا هست متبرک کردم با دست خودم، این ارزشش بیشتره...

تو خود حدیث مفصل بخوان از این هدیه...

پ.ن: مامان یکی از بچه ها بود که دنیایی با هم داشتیم، پر بود از کتاب...
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۰:۲۷
سر دبیر

نزدیک تولدت که میشود، آهسته قدم بر میداری، یک نگاهت به ثانیه های ساعت است و یک نگاهت به یک سال گذشته از عمرت
مرور می کنی... هر آنچه که بر تو گذشته است .... دلت میخواهد بروی گوشه ی دنجی که تو باشی و خودت، دفتر و قلمی برداری و شروع کنی...
گاهی خودت را تنبیه میکنی ، گاهی تشویق، گاهی به خودت می خندی و گاهی برای خودت اشک می ریزی و گاهی تر برای خودت غصه می خوری...
هم دلت میخواهد کسی به تو تبریک بگوید، هم نمیخواهی کسی به رخت بکشد که بزرگتر شدی...
تولد، شاید تلنگرگاهی ست که به تو یادآور شود، به لحظه ی موعود نزدیک می شوی، و باید کم کم تعلقاتت را کم کنی و بار سفر ببندی
یاد صحبت خودت با مادرت می افتد:
"کسیو سراغ نداری که بره کربلا؟
واسه چی؟
میخوام واسم یه کفن بیاره
ظاهرن باید خودت بری"

و من ماندم و راه

و در میان همه ی اینها جای او خالیست...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۰:۲۳
سر دبیر