حاشیه نگاران

این وبلاگ شیمیایی ست به آن دست نزنید

حاشیه نگاران

این وبلاگ شیمیایی ست به آن دست نزنید

آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۸ شهریور ۹۶، ۰۹:۳۷ - :) (: :.
    دقیقا
  • ۵ خرداد ۹۶، ۲۲:۳۲ - ABOLFAZL :.
    :)

جلسه ی فردا مشخص می کنه که من میتونم یه غرغر نویس عالی بشم یا نه....


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۵ ، ۲۳:۵۱
سر دبیر

تنها آرزویم این است توانی به من عنایت شود... که تمامن در خدمتش باشم..

نبض زندگی من... بمان ........

مــــــــــــــــــــــــــــــــــادر

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۵ ، ۲۳:۲۱
سر دبیر

از قدیم مدام به گوشمون می خوندند که فرار مغزها فلان و فرار مغزها بهمان...

این روزا هر کسیو می بینی مانتویی داره که دکمه نداره...

به نظرم حالا نوبت دکمه های لباس ها شده... فرار دکمه ها...



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۵ ، ۲۰:۵۱
سر دبیر

امروز اومدم با اکانتم برم توی سایت دانشگاه... 

دیدم اکانتم رو غیر فعال کردند..

یعنی دانشگاه نمیدونه من هنوز فارغ التحصیل نشدم؟

مگه میشه؟

این یک فاجعه س ... باشد که رستگار شویم


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۵ ، ۲۲:۲۱
سر دبیر

خیلی از فانتزی هام اینه که وقتی میبینم یک خانومی مثلن محترم، یه شلوار پاره پوشیده که بگه منم بعله... منم ببینید... 

برم جلو و یا نگاهی دلسوزانه یه شماره بهش بدم..

شماره ی یه موسسه خیریه که بهش پول بده بره شلوار سالم بخره....

بعد بهش بگم عزیزم غصه نخور... این موسسه بهت شلوار سالم میده...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۵ ، ۲۲:۱۵
سر دبیر

امروز در موقعیت های مختلف... فقط  میگفتم شهید آوینی خدا رحمتت کنه...

امروز فرمایشات شهید رو به عینه دیدم و به سمعه شنیدم  و به حسه لمس کردم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۵ ، ۲۳:۲۱
سر دبیر

حتی اگر دست و پای مادرت رو غرق بوسه کنی باز هم کمه...

باید از شدت کم کاری هایی که در حقش کردی دق کنی... تازه اونم کمه...

حقشو نمیشه ادا کرد...

:(


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۵ ، ۲۲:۵۲
سر دبیر

بچه ی کوچیک مجری برناممون رو قرار شده نگهداری کنم...موقع ضبط برنامه

اندر وظایف خطیر، دستیار تهیه....

(البته پیشنهاد خودم بود و خیلی هم لذت بخشه)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۵ ، ۲۱:۴۸
سر دبیر

طرف توهم دگر بد انگاری داشت

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۵ ، ۱۸:۵۹
سر دبیر

میگفت: رفتم پیشش شروع کرد به بازگویی بی راهه هایی که رفتم

گفتم: خب تو چی گفتی؟

گفت: هیچی سکوت کرده بودم.... ولی رو به آسمون کردم و گفتم: خدایا تو این همه دیدی و هیچی نگفتی...

فرق تو با بنده هات یکیش اینه


پ.ن: من اگه جای رفیقم بودم... هیچی سکوت می کردم.... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۵ ، ۱۳:۴۷
سر دبیر