حاشیه نگاران

این وبلاگ شیمیایی ست به آن دست نزنید

حاشیه نگاران

این وبلاگ شیمیایی ست به آن دست نزنید

آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۸ شهریور ۹۶، ۰۹:۳۷ - :) (: :.
    دقیقا
  • ۵ خرداد ۹۶، ۲۲:۳۲ - ABOLFAZL :.
    :)

۷۷ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

امروز با یکی از شاگردان یکی از علما جلسه بود.
بماند که چه گذشت و چه مطالبی رد و بدل شد. و یکی از این ها که خیلی به دلم خوش اومد این بود: روایته که اگر کسی دلت رو بشکنه، خدا مهمان تو میشه
توی ماه رمضان تو مهمان خدایی، ولی وقتی دلت بشکنه خدا مهمان دل توعه. اونجا اوج وفور رحمت و نعمته. برای همینه که میگن سعی کن با دل شکسته بری سراغ خدا. میگن از کسی که دلت رو می کشنه خیلی تشکر کن. چون باعث میشه چنان نعمت و رحمت خدا شامل حالت بشه که خیلی سخت جای دیگه گیر میاری.
تمام این حرفها از زبان شاگرد یکی از علما بود از زبان همون عالم... (کل خونواده این بنده خدا رو می شناسم)


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۳۴
سر دبیر
"همیشه" ... "هیچ وقت".... "تا ابد".... لعنت به این قیدهای مطلق لعنتی....
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۶ ، ۱۶:۲۱
سر دبیر
امروز منو معصومه سوار ماشین معصومه بودیم و از بهشت رضا و خواجه مراد دل کندیم و اومدیم به سمت خونه. اگر یه ربع فقط یه ربع دیرتر تصمیم می گرفتیم که بیایم خونه، الان توی اون تصادف زنجیره ای که توی همون جاده دقیقن توی همون جاده رخ داده بود مام حضور داشتیم. یا من جزء فوتی ها بودم یا بیمارستان رفته ها و یا... و معصومه هم همینطور.
واقعن خدا بخیر گذروند... فقط یه ربع
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۲۲
سر دبیر
دور و دراز یا همون برآورده کننده آرزوها به شخصیت اصلی داستان گفت: آدما واسه دو تا دلیل دلشون  میخواد نامرئی بشند اول این که توی زندگی دیگران نفوذ کنند و دوم این که از مغازه ها دزدی کنند.
شخصیت اصلی گفت متاسفانه منم همینم تو دنبال کسی بودی که با دیگران متفاوت باشه اما من توی این یه مورد متفاوت نیستم.
دور و دراز گفت: عب نداره. عوضش تو خیلی کتاب میخونی. خیلی خوب بلدی صحبت کنی و... همین ها رو من دوست دارم.

پ.ن: منم یه دور و دراز می خوام. کسی که اگه یه مورد شباهت دید با مردم، انگ نچسبونه بگه تو هم شبیه بقیه ای. و حتی بدتر. من هم خیلی کتاب می خونم. من هم خوب بلدم صبحت کنم و... من دور و دراز می خوام :(
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۲۰
سر دبیر
"روز بعد از معمولی بودن دنیا" کتابی که تا نیمه شب اونو می خوندم ....
برشی از کتاب: زخم ها را زیاد بکنی جایش می ماند!/ توی دعوا و جر و بحث، یک عالمه من نبودم، تو بودیِ گفته نشده ، توی دهان آدم جا می ماند/ آدم ها عجیبند چون خودشان بازیگر و نویسنده نیستند، فیلم ها و کتابها را مفتی مفتی دانلود می کنند. و چون می دانند از فلفل دلمه ای و پیاز توی غذا بدشان می آید فکر می کنند به خودشناسی رسیده اند.
می خوام یاد بگیرم یه آدم متفاوت بشم نه از این آدم هایی که همه کپی پیست هم دیگه اند. دنبال یکی شون که راه می افتی، می بینی همین طوری زندگی می کنه که یه آدم صد سال پیش زندگی می کرد و دنبالش راه افتاده بودی، حالا گیریم یه کم مدرن تر...

پ.ن: دیشب یک نوجوان شده بودم. دیشب رمان نوجوانان را میخواندم و واقعن پا به پای شادی های نوجوان چهارده ساله ی داستان می خندیدم، می دویدم، خسته میشدم، گرسنه میشدم و...
نویسنده کتاب: زیتا ملکی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۶ ، ۱۰:۰۲
سر دبیر
-معصومه یه حسی از کتاب نامیرا به من دست میداد
--چه حسی؟
-این که همه ش منتظر بودم که همه با مسلم بن عقیل هم پیمان بشند، منتظر بودم که کار عبیدالله رو یکسره کنند. منتظر بودم که کل کوفه هم پیمان بشند با حسین بن علی (ع)
--وای نصیبه، تو هم همین طوری بودی؟
-یعنی چی؟
--منم منتظر بودم، تاریخ عوض شه. اصلن انگار نه انگار که تاریخ رخ داده، هانی رو می کشند، قیس و مسلم رو هم می کشند. همه ش می گفتم نه همه میرند دنبال مسلم. خدایا شکرت که همه مسلم رو درک می کنند..
-معصومه، چرا اینطوری شده بودیم؟ چرا با این که تاریخ رخ داده بود، اما با خوندن کتاب نامیرا منتظر بودیم تاریخ عوض بشه؟ من که کلن واقعیت رو یادم رفته بود. انگار خودم هم اونجا بودم. اما طوری بودم که کسی منو نمی دید. یادمه که چقدر به عمرو التماس می کردم که به حرف دخترت گوش کن. چقدر ام ربیع رو دلداری میدادم .... اما انگار کسی صدای منو نمی شنید و منو نمی دید
--عجیبه. کتاب عجیبی بود.
-من حتی صدای سم اسبهای کسایی که میرفتن تا به امام حسین برسند که یکی از اونا عبدالله و همسرش بود رو هم می شنیدم....
پ.ن: وقتی میخوام نباشم توی این دنیا، پناه می برم به کتاب. چون میرم وارد کوچه پس کوچه های داستانی میشم که دارم میخونم. و چقدر قشنگه اگه اون داستان هم واقعی باشه.
پ.ن: کتاب 320 و اندی صفحه بود که سه شنبه شب به من داده بود. و امشب تموم شد. معصومه داشت شاخ در می آورد. بهش گفتم من تندخوانیم حرف نداره. و در عین حال عمیق می خونم در حدی که دیگه متوجه نمیشم اطرافم چی میگذره. واسه همینه که با اشک ریختن شخصیت های مظلوم داستان، یه دفعه می بینی اشک منم جاری شد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۲۲
سر دبیر
کتاب نامیرا تمام شد...
چقدر سوالات عبدالله با سوالات ذهنت یکیست... و در پایان پاسخ آنها را دقیقتر از همیشه خواهی یافت...
همسر ِ عبدالله، راه را به همسرش نشان داد راهی که حسین بن علی (ع) را یاریگر بود...
اینچنین یک زن می تواند مرد خود را بهشتی کند.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۴۶
سر دبیر
یکی از پست های اینستاگرامم
می نشینم لب حوض، گردش ماهی ها، روشنی، من، گل، آب
پ.ن: محل کار. کنج اتاقی که واسه نویسندگی میرم اونجا
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۴۵
سر دبیر
تماس تلفنی من با مسئول اردوی جهادی پزشکی
بعد از کلی احوال پرسی و اینا نقطه ی حساس اینجاست که:
-شما مطمئنی خواهر من، سالک نمیزنه؟
--اره سالک اصلن به غیربومی کاری نداره. بعدشم شبها هستند روزا که می بینیشون می زنی برند دیگه
-فکر نمی کنم سالک این همه فهیم و مهمان نواز باشه... بابا پشه س میزنه دیگه نگاه نمیکنه تو رو میشناسه یا نمیشناسه
--خواهر من چرا این همه استرس داری، علم پزشکی اینو ثابت کرده که سالک غیربومی نمیزنه
-شما پزشکید میتونید از خودتون مراقبت کنید، من فقط واسه مستند دارم میام... اگه بزنه چی کار کنم؟
--نمیزنه. شما حرف منو قبول نداری عب نداره ، حرف منابع رو که دیگه قبول کن
-من حرف شما رو هم قبول دارم، پشه ی سالک هم حرف منابع رو و حرف شما رو قبول داره، اما شانس من این چیزا رو نمی فهمه.
--خدایا، نگی انصراف می خوای بدی که دلخور میشم. گفتم که نیرو نداریم.
-کی حرف از انصراف زد. عملیات استتار رو واسه همین جور مواقع گذاشتن. میام ولی با دستکش و ماسک و اینا...
--:)) باشه ما خودمون تجهیزت می کنیم.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۰۰
سر دبیر
از قدیم که از بازار رفتن متنفر بودم، جایگزینی نداشتم برایش، اما اکنون فقط کتابفروشی ها هستند که حالم را خوب می کنند. یک عالمه کتاب و یک جیب تقریبن پر از پول. اگر بخت با تو یار باشد تخفیف های خوبی هم عایدت می شود اگر نه باید دل به محتوا بدهی و قیمت را هیچ ببینی.
کلافه که میشوی ، به دنبال کتابی می گردی..

پس عزیمت می کنی به سمت کتابفروشی و مدتی را در آن جا سپری می کنی، تا بوی کتابها حالت را خوب کند و سپس انتخاب می کنی.
کتاب "روز بعد از معمولی بودن دنیا"
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۶ ، ۱۰:۵۰
سر دبیر