حاشیه نگاران

این وبلاگ شیمیایی ست به آن دست نزنید

حاشیه نگاران

این وبلاگ شیمیایی ست به آن دست نزنید

آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۸ شهریور ۹۶، ۰۹:۳۷ - :) (: :.
    دقیقا
  • ۵ خرداد ۹۶، ۲۲:۳۲ - ABOLFAZL :.
    :)

باز هم نامیرا

جمعه, ۴ فروردين ۱۳۹۶، ۱۲:۲۲ ق.ظ
-معصومه یه حسی از کتاب نامیرا به من دست میداد
--چه حسی؟
-این که همه ش منتظر بودم که همه با مسلم بن عقیل هم پیمان بشند، منتظر بودم که کار عبیدالله رو یکسره کنند. منتظر بودم که کل کوفه هم پیمان بشند با حسین بن علی (ع)
--وای نصیبه، تو هم همین طوری بودی؟
-یعنی چی؟
--منم منتظر بودم، تاریخ عوض شه. اصلن انگار نه انگار که تاریخ رخ داده، هانی رو می کشند، قیس و مسلم رو هم می کشند. همه ش می گفتم نه همه میرند دنبال مسلم. خدایا شکرت که همه مسلم رو درک می کنند..
-معصومه، چرا اینطوری شده بودیم؟ چرا با این که تاریخ رخ داده بود، اما با خوندن کتاب نامیرا منتظر بودیم تاریخ عوض بشه؟ من که کلن واقعیت رو یادم رفته بود. انگار خودم هم اونجا بودم. اما طوری بودم که کسی منو نمی دید. یادمه که چقدر به عمرو التماس می کردم که به حرف دخترت گوش کن. چقدر ام ربیع رو دلداری میدادم .... اما انگار کسی صدای منو نمی شنید و منو نمی دید
--عجیبه. کتاب عجیبی بود.
-من حتی صدای سم اسبهای کسایی که میرفتن تا به امام حسین برسند که یکی از اونا عبدالله و همسرش بود رو هم می شنیدم....
پ.ن: وقتی میخوام نباشم توی این دنیا، پناه می برم به کتاب. چون میرم وارد کوچه پس کوچه های داستانی میشم که دارم میخونم. و چقدر قشنگه اگه اون داستان هم واقعی باشه.
پ.ن: کتاب 320 و اندی صفحه بود که سه شنبه شب به من داده بود. و امشب تموم شد. معصومه داشت شاخ در می آورد. بهش گفتم من تندخوانیم حرف نداره. و در عین حال عمیق می خونم در حدی که دیگه متوجه نمیشم اطرافم چی میگذره. واسه همینه که با اشک ریختن شخصیت های مظلوم داستان، یه دفعه می بینی اشک منم جاری شد.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۶/۰۱/۰۴
سر دبیر

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.