شده ام مثل بچه هایی که از ته دل گریه می کنند... لب بر می چینند... قلبشان شروع به سریع تپیدن می کند... نفس هایشان به شماره می افتد.... و ناگهان به پهنای صورت اشک می ریزند... امروز شکسته هایم شکست...
بعضی ها رو باید واگذار کنی اما ... نه به خدا خدا از سرشون زیادیه بلکه به خلقش باید واگذارشون کنی... حرف من بود که می گفتم: امیدوارم یکی مثل خودت گیرت بیاد.... حالا یه نفر پیدا شد و جمله ی منو ادبی ش کرد
چطوری میشه که یه اعتمادی که دیگه هیچی ازش نمونده رو درست کرد؟ چطوری میشه کلکسیون سوتفاهمات رو برطرف کرد؟ چطوری میشه طرف رو متقاعد کنی که دروغ نگفتی... خودسر نیستی... اگر هم حرفی زده شده بخاطر خود اون طرف بوده نه منافع شخصی... چقدر آدم ها سخت باور میکنند به قول یه متن نوشته ای: خدایا تو به این خوبی بنده هات به کی رفتن؟ که باور نمی کنند
ساعت حدودن دوی نیمه شب را نشان میدهد صدای بال زدن کبوترها در حرم دیگر نمی آید...گویی کبوترها هم به آشیانه ی خود پناه آورده اند صدای قدم های یک زن جوان و لاغر که ظاهرن بیست و چهار بهار را پشت سر گذاشته است در میان هق هق هایش گم میشود. -یا امام رضا بچه ام داره توی تب میسوزه ... پول ندارم... و این صحنه چند بار تکرار میشود. کارگردان، کات نمیدهد... او را چه شده؟ گویی او هم منتظر معجزه ای ست
حضور هر فردی در زندگی، حکمتی دارد یکی به تو آداب گفتگو را می آموزد و می رود یکی به تو آداب صبر را می آموزد و می رود و یکی آداب رفتن را به تو می آموزد و می دود بله می دود... رفتن در رفتن که ضرب شود می شود دویدن