حاشیه نگاران

این وبلاگ شیمیایی ست به آن دست نزنید

حاشیه نگاران

این وبلاگ شیمیایی ست به آن دست نزنید

آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۸ شهریور ۹۶، ۰۹:۳۷ - :) (: :.
    دقیقا
  • ۵ خرداد ۹۶، ۲۲:۳۲ - ABOLFAZL :.
    :)
سر کلاس حل مساله بودیم، استاد موضوع  طلاق و مهریه ی زیاد و کم رو مطرح کرد؛ هر کسی یه علتی می آورد؛ اما مهم تر از همه این بود:
وقتی با عقلت عاشق بشی و با قلبت عاقل بشی، همه چی حله...
مشکل از اونجایی شروع میشه که طرف فقط عاقلانه ازدواج می کنه و یا فقط عاشقانه ازدواج می کنه، توی زندگی مسائلی هست که برای بخشیدن نیاز به عقله و گاهی وقتا نیاز به قلب عاشق... اینطوری همیشه از خطاهای طرف مقابلت می گذری.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۶ ، ۲۲:۴۹
سر دبیر
می گفت: عشق بعد از ازدواج بهتره و ماندگارتره.... معتقدم به عشق بعد از ازدواج
رفت ازدواج کرد، دو هفته فقط دو هفته همه چی روی مدار عشق بود، اما بعدش همه چی عوض شد...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۶ ، ۲۲:۴۵
سر دبیر
می خواهم بروم، از تمام تعلقاتم دل بکنم و بروم... شبیه افرادی که دل کندند و رفتند.


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۶ ، ۱۹:۵۶
سر دبیر
آدم ها عجیبند...
وقتی به آرزوهایشان نمی رسند، غر می زنند، افسرده می شوند....
وقتی به آرزوهایشان می رسند، غر می زنند، افسرده می شوند...
فرق است:
در اولی غرهای نرسیدن را می زنند
در دومی غرهای از دست دادن را...
می ترسد روزی آرزویش را از دست بدهد...
پس شادی کجاست...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۶ ، ۱۹:۴۳
سر دبیر
فردی را دیدم، چشم نداشت، اما نقاشی اش از هر آنچه خالقش خلق کرده بود، هنرمندانه بود
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۶ ، ۱۹:۴۱
سر دبیر
گاهی وقتا فکر می کنی خراب کردی....
اما همون خرابی میشه مقدمه ی یک آبادی
گاهی وقتا نباید خیلی زود مایوس بشی....
چون همیشه یک معجزه در کمینه... فقط باید خوب چشم باز کرد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۶ ، ۰۰:۱۴
سر دبیر
وقتی خواهرت که تا دیروز تو بودی که ضروری ترین کارهاش رو واسه ش انجام میدادی.... می بردیش مدرسه و حتی واسه ش شبکه کودک رو می گرفتی و میشنودیش پای تلویزیون... می آد از مسائل سیاسی صحبت می کنه و تحلیل می کنه و حتی نقل قول های سیاسی رو میگه، زل میزنی توی چشماش و سکوت می کنی و توی ذهنت مرور می کنی و آخر میگی: وای چقدر بزرگ شده... این همون دختر کوچولوی چند سال پیش بود. کسی بود که تکیه گاهش بودی توی رد شدن از خیابون اما الان شده یه هم زبون...

پ.ن: پیر شدم رفت

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۶ ، ۰۰:۱۹
سر دبیر

چه داستان غریبی است

داستان زندگی دستی که داس را برداشت

همان دستی است که گندم را کاشته بود

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۶ ، ۱۳:۱۵
سر دبیر
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
نگاهی به خود می اندازی، کدام شیطان؟
گاهی اوقات شیطان، خودت تو هستی.... دقیقن خوده خودت


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۶ ، ۱۳:۰۹
سر دبیر
امیدوارم انقدر صادق باشه که توی چشام زل بزنه و اعتراف کنه...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۶ ، ۱۳:۰۳
سر دبیر