توی فکر بودم برای زدن یه حرکت شهرشمول به حول قوه ی الهی جور شد...
یک سناریوی رادیویی...
توی فکر بودم برای زدن یه حرکت شهرشمول به حول قوه ی الهی جور شد...
یک سناریوی رادیویی...
با گوشام دیدم ترس رو...
امروز محل کار بودم همون طور که داشتم کارم رو انجام میدادم گفتم یه کم نمایشنامه رادیویی گوش بدم
بقدری این نمایشنامه قشنگ کار شده بود و افکت های خوبی روش گذاشته بودند که واقعن میشد معنای ترس رو درک کرد.
با این که در کنار دیگر همکاران بودم ولی هنوز هم می ترسیدم
به این میگن کار حرفه ای
انشالله کارای رادیویی مون مثل این خوب در بیاد صلوات
و یک جمله ی قصار از خودم:
کار باید حرفه ای باشد
خب دیگه برای امشب کافیه...
فعلن درب وبلاگ رو قفل می کنیم تا فردا رو ببینیم چه پندهایی نصیبمون میشه از این زندگی شهرنشینی
یه مسافرتم نمیریم که یه کم تجربه بیاریم اینجا توزیع کنیم...
از استادم یاد گرفتم که ظاهر آدما مسئولیت می یاره
ما مسئولیم در مقابل لباس ها و ظاهری که داریم
خانم چادری در مقابل چادرش
اقای متدین و مذهبی در مقابل ظاهری که داره
بنابراین فک نکن که چون چادر داری عبور از خط عابر پیاده توی خیابون برات مهم به نظر نمیرسه
یا چون ریش داری و تیپ مذهبی داری ریختن زباله توی خیابون برات کسر شان نیست
یا بدون صف وارد اتوبوس شدن رو زرنگی میدونی...
نخیر ... اقایون داداشا و خانومای آبجیا... اینطوریام نیست
گاهی باید خودمان دکمه ی خوش گذشتمان را بزنیم
(بغض)
استاد....
امروز با استادم سر یه موضوعی بحث کردیم
همش به خاطر این بود که دیفالت ذهنی بدی از یه جماعتی داشتم
به این بنده خدا تعمیم دادم
مثلن من کتابخونم؟
یک نصیحت برا خودم: لطفن بدون هیچ پیش داوریی به نزد مردم بروید
و همه را به یه چوب نرانید
از همین تریبون از استادم عذرخواهی می کنم.
امیدوارم بیاد از همین تریبون بگه عب نداره.
:(
یه ضرب المثل: از ماست که بر ماست
امروز زنگ زدیم به حاجی ک. بهشون گفتیم میخوایم بیایم خدمتون
ریا نباشه براشون یه شبه یادمان هایی از زمان جنگ گرفتیم
انشالله ک خوششون بیاد
اوووووووووووووووه کو تا پنج شنبه دلم طاقت نمیاره
ای کاش دستی میومد و این ایام هفته رو کات می کرد و فقط پنج شنبه ش رو می ذاشت
اگه قسمت شد و ایشون اجازه دادند تصویری از حاجی مون رو می زارم
اگر نه که براتون از هم صحبتی با ایشون خواهم گفت
حاجی از وقتی متوجه شدن توی فیلد دفاع مقدس می سازیم مستند و فیلم کلی خوشالند و مدام برامون دعا می کنند.
حاجی ینی این
امروز داشتم توی اتوبوس کتاب می خوندم
و یه اتفاق جالبی که افتاده بود این بود که مردم با من با مهربونی برخورد می کردند
دیگه خبری نبود از اون نشانه های "روستای توسعه یافته" که استادم نقل می کردند
این نشون میده که کتاب برا فرد احترام میاره